کتاب دیدم که جانم می رود نوشته ی حمید داود آبادی
این کتاب شرحی از رفیق جون جونی آقا حمید ، شهید مصطفی کاظم زاده که با نهایت سادگی و صمیمیت ومقداری زبان طنز نوشته شده است .
نوع رفاقتی که در این کتاب شرح داده می شود به نظرم پرده ای از پرده های رفاقت های عمیق و با محبت فرهنگ جبهه ها بر می دارد .
شخصیت مصطفی خیلی عادی است و خشک نیست ولی با همین منوال وبا صدق نیتی که دارد و با هدفی که دارد که به قول خودش آمدیم در این دنیا تا بالایی شویم، می بینیم به همان هدفش می رسد و مصداق زیبای حدیثی می شود که می گوید هرکس به خدا حسن ظن داشته باشد ، خدا هم با همان حسن ظن با او رفتار می کند .
با این کتاب لحظاتی خوش وملموس را می گذرانید ، درحالی که در آخر متوجه می شوید باید در بین خوشی های این دنیا به دنبال آواز حقیقت هم دوید ، همان کاری که مصطفی 17ساله انجام داد .
این کتاب دو قسمت دارد قسمت قبل از ورود به جبهه که ما در آن شاهد رفاقت مصطفی با حمید هستیم و از طرفی فعالیت های این دو در روزهای پرحادثه ی اول انقلاب و ذکر چند خاطره از مصطفی که مهمترین اش چگونگی رفتار او با دختری از محله شان که از او تقاضا ی نامشروع دارد، می باشد.
درقسمت جبهه 20صفحه ی آخر که شرح چگونگی شهادت مصطفی می باشد واقعا خواندنی است و بعد از خواندن گریه ام گرفته بود چون مصادف شده بود با اذان مغرب و یک دور ماندگی عجیبی از اصل خویش که به قول مصطفی اون بالاست احساس می کردم .
خواستم دوستان از فیض درک مصطفی کاظم زاده محروم نشوند. یاحق